فرهامفرهام، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

برای شازده کوچولوم

من ماهی‌ام، نهنگم، عُمّانم آرزوست...

زمستان ۹۶

آن‌روز صبح خواب‌آلود از اتاق بیرون زدم که چشمم خورد به‌فرهام که روی مبل ایستاده بود و زل زده بود به‌بیرون از پنجره. نگاهش مثل خیره شدن به ویترین اسباب‌بازی‌ها بود و داشت حیاط را برانداز می‌کرد. ازچشم‌هاش هوس دویدن روی برف می‌بارید. معطلش نکردم، لباس گرم پوشیدیم و رفتیم سمت منزل قدیمی‌مان. می‌دانستم آن‌جا بیشتر سفید شده، می‌دانستم فرهام در آن‌حوالی دست‌کم می‌تواند یک آدم برفی سرِهم کند. توی ماشین که بودیم فرهام گفت مامان برف از کجا می‌آد؟ واقعا ساده کردن یک درس از علوم راهنمایی چقدر مشکل است. گفتم ابرای عصبانی وقتی بهم می‌خورن  گریه می‌کنن ...
16 بهمن 1396

بدون عنوان

برای بار سوم‌ آهنگ آشپزخونه ی باب اسفنجی رو گذاشتم و مشغول ورز دادن گوشت برای پخت کباب تابه ای شدم.طبق یک قانون طلایی همیشه دو عدد از این نوع خوراک درخانه ی ما پیدا میشود.یعنی دوبار در یک هفته!وقتی گوشت و پیاز به انگشتانم نچسبید یاد پانزده سال پیش در چنین روزی افتادم. پاهایم روی هم افتاده بود بر میز وسط پذیرایی و در حال غر زدن به غذای تکراری مامان بودم.درست آن زمان که بزرگترین دغدغه ام یافتن آخرین آلبوم از سیاوش قمیشی بود و بعد از موفق شدنم در آن امر٬همزمان با گوش دادن آهنگ مورد علاقه ام دلهره ی پرسش هایی از آقا محمد خان قاجار به وجودم چنگ میزد.دنیایم به همین اندازه وسعت داشت.به اندازه ی شکایت از یک وعده خوراک تکراری و دسترسی به اینترنت...
28 ارديبهشت 1396

پیشواز نوروز ۱۳۹۶

  سال نو برای من از زمان لمس دست هایت آغاز شد.از زمانی که هرلحظه در شوک حضورت میان خواب و بیداری در تجربه ای نو پرسه میزدم.یک رویای دلپذیر و خواستی در آن روز بارانی...از آن به بعد همه چیز تازه شد از آن لحظه معنی حال جدید را فهمیدم.میدانم این حال برای هرکس یک روز اتفاق میفتاد و بعد هرروزش بهاریش میشود.زندگی من هم از آن ساعت ظهر فروردین باعطر شکوفه های حضورت جاودانه شد...بعدازاین ماجرا خیالم راحت است باشم یا نباشم کسی با قسمتی از سلول های قلب من تا ابد دنیا را می شناسد و این قصه همیشگی است.وحالا تو مطمئن باش روح من همیشه حول و هوش حوالی ت پرواز میکند. تو که پاره ای از قلبمی و جدا از وجودم درمقابل چشمانم قد میکشی ...
27 اسفند 1395

بدون عنوان

دستم را که از روی پیشانیت بلند کردم صدای مینا از اتاق کناری بلند شد؛بس کن بخدا تو زود پیر میشوی...چند دقیقه بعد لبهایم را به بهانه بوسیدن روی گونه ات گذاشتم هنوز گرم بود.آهسته در آغوشت کشیدم و به خانه پناه بردم....شب چراغها که خاموش شد آرام بالشم را کشیدم و به اتاقت آمدم خودم را کنارت مچاله کردم هنوز در فکر مراسم ختم بی روح پیرزن همسایه بودم!چرا هیچکس بیاد همین دلهره های ساده مادرانه برایش اشکی نریخت؟! ...
4 شهريور 1395

دستهایت

  دستهایت....تمام آنچه من دارم!قسمتی از بهشت که جاودانه ام کرد٬امروز فقط دقیق تر شدم٬فردا دلم برای کودکیت تنگ میشود٬همین دست٬این قامت کوچک در آغوشم٬بوسه های گاه و بیگاهت وشیطنت های شیرینت.....قدردان حضورت هستم. ...
13 تير 1395

پاره ای وجودم

یک تکه از وجودم که جلوی چشمام رشد میکنی پاک و دست نخورده یک ارگان حیاتی مثل قلب ..یک آینه تمام نما از اعمالم...از زندگی یک مادر تمام وقت بودن رو انتخاب کردم تمام دقایقم از آن تو....تو بزرگ شو مرد شو و من کم کم به انتها برسم  به جایی برسم که وقتی میبینمت با خود زمزمه کنم :روزی آمد که من در تک تک سلول های تن تو جاودانه شدم وتو ادامه همه آنچه من نامیده شدم هستی... ...
30 خرداد 1395