زمستان ۹۶
آنروز صبح خوابآلود از اتاق بیرون زدم که چشمم خورد بهفرهام که روی مبل ایستاده بود و زل زده بود بهبیرون از پنجره. نگاهش مثل خیره شدن به ویترین اسباببازیها بود و داشت حیاط را برانداز میکرد. ازچشمهاش هوس دویدن روی برف میبارید. معطلش نکردم، لباس گرم پوشیدیم و رفتیم سمت منزل قدیمیمان. میدانستم آنجا بیشتر سفید شده، میدانستم فرهام در آنحوالی دستکم میتواند یک آدم برفی سرِهم کند. توی ماشین که بودیم فرهام گفت مامان برف از کجا میآد؟
واقعا ساده کردن یک درس از علوم راهنمایی چقدر مشکل است. گفتم ابرای عصبانی وقتی بهم میخورن گریه میکنن که بارون میشه اما اگه هوا سرد شه بارون یخ میزنه و رو سرِ ما برف میباره.
ظاهرا توانسته بودم قانعاش کنم، اینرا از سکوتش فهمیدم.
وقتی رسیدیم استقبال بچههای همسایه از فرهام مثل نوشیدن یک استکان چای توی رگهام گرما ریخت. دلم خواست بچگی کنم توی برفها دویدیم. افتادیم، آدمبرفی درست کردیم و از ته دل خندیدیم. داشتم میخندیدم که چشمم افتاد به پنجرهای که پنج سال مال من بود. توی دوسال گذشته هرگز دلتنگش نشده بودم اما آن روز چقدر دلم قدیم را خواست، نه فقط دوسال قبل. قدیم قدیمها... مثلا روزی که توی برف گیر کرده بودم و بابا اصرار داشت با آدم برفی از من عکس بیندازد. مسخره بود از آدمبرفی که مردانه ساخته شده بود میترسیدم. عکس را دارم. با بغض و ترس احمقانهای چاپ شدم.
فرهام دو میوه کاج را که دستم داد از آن سالها بیرون زدم. میوه کاجها را گذاشتم دو طرف موهای سفید آدمبرفیاش.