كاش تك تك انگشتانت را به تك تك انگشتانم گره میزدم ... گره هایی كور ...
ای چشم من
در پای گاهواره خوابت چه بخوانم؟ ای ادامهء هستی من
در تو محدود می شوم ، در تو تکرار می شوم ، در تو بر می افرازم ، در تو ته می نشینم
ای برگزیده *
تا آنگاه با من باش که پر پروازت پا بگیرد
و تا آنگاه با من باش که پر پروازت نشکند به تو خواهم گفت
راز عشق را ،راز هستی را ، راز چگونه بودن را
راز چگونه شدن را
آنچنان که خود می دانم اما نمی گویم که خانه ات را در کجا بسازی ...
در قصه هایی که برای تو می گویم دیو سیاه و اسب تیزپا نخواهند بود و نیز شاهزاده ای که از دیاری سفر کند ... در قصه های من ، سنجاقک همانقدر زیباست که پروانه و گلهای وحشی کوهستان همانقدر لطیف اند که ارکیده های گلخانه همسایه و خدا آنچنان نزدیک است که صدای نفسهایش را خواهی شنید و مرگ همانقدر ساده و خوب است که زندگی ...
در قصه های من
داشتن برای تقدیم کردن است
و نداشتن هنر نیست ، ولی غصه ای هم ندارد ...